مثنوی
پیمانه ی آفتاب خالی است
دریا همه خالی از زلالی است
پیمانه بزن شراب کم نیست
بدمستی انقلاب کم نیست
از عشق خزر خزر بنوشید
با قافیه حرف جر بنوشید
بدمستی عاشقانه دارم
من عربده ی شبانه دارم
پیکی زخلیج میزنم من
پیمانه ی گیج میزنم من
گم شد همه ی ترانه ی من
در زلف تو باز شانه ی من
دل درپی ان سلاسل تو
شعرم همه ی مسائل تو
گم شد همه رسائل من
کم کرده مرا قبایل من
اینجا نه منو تو خواب هستیم
از موج فقط حباب هستیم
باز از همه جا که کم میاریم
از قبرسیان حشم میاریم
یونان زده میشویم گاهی
از فلسفه میرویم گاهی
در فلسفه ها که جای مانیست
یونان زدگی همای مانیست
ما فلسفه را به آب شستیم
از نشئه یک شراب شستیم
اعشتته شدیم بدست رازی
الکل که زدیم مست رازی
اندیشه ما که الکلی شد
معشوقه ی مست سوگلی شد
الکل که زدیم گلایل امد
جنگل که زدیم آمل امد
الکل که زدیم شرر بپا شد
یک نهضتی از خزر بپا شد
الکل که زدیم کسی گره خورد
دستان کمان کشی به زه خورد
گوگرد مشام اسب ها خورد
طعم گس ان به آریا خورد
باروت به کام جامها خورد
مستی به تن مقامها خورد
ان اب حیات نوش جانت
ان شیشه مات نوش جانت
حافظ که بگویدش حیات است
شعر منو کار من ممات است
ایینه ما سکندری شد
ان اب حیات بندری شد
تاتار ترین قبیله گشتییم
در شام عرب ولیمه گشتییم
چنگیزترین چغانه گشتیم
تبمورترین مغانه گشتیم
میخانه پر از تاتار ها شد
جولانگه خانه مارها شد
فاراب